دنـــــیـــــایـــــی فـــــراتـــــر اڑ دنیـــــاے دیـــــگـــــــــــــــــــــر

می آمد از برج ویران ... مردی که خاکستری بود ...

 خرد و خراب و خمیده ... تمثیل ویرانترین بود ...

مردی که در خواب هایش همچون یک باغ می سوخت

و آن سوی کابوس هایش خورشید نیلوفری بود ...

وقتی که سنگ بزرگی، بر قلب آینه می زد

می گفت خود را شکستم که آن خود نه من، دیگری بود ...

می گفت با خود:

کجا رفت آن ذهن پالوده ی پاک      

ذهنی که از هر چه جز مهر بیگانه، مهبم ترین بود...

افسوس از آن طفل ساده که برگ برگ کتابش

زیبا و رنگین و روشن بود،تصویر خوش باوری بود...

طفلی که دیو ها را مثل سلیمان ببندد

تنها آرزویش یک قصه انگشتری بود...

افسوس از آن دل که بعد از پایان هر قصه

تا صبح ... مانند نارنج جاوید ... آبستن سردترین بود...

دردا که دیری است دیگر، شور سحر خیزیش نیست

آن چشم هایی که هر صبح خورشید را مشتری بود...

دردا که دیری است دیگر، زنگ کدورت گرفته است

آینه ای که از زلالی،سر صبح روشنگری بود...

اکنون به زردی نشسته است،از جرم تبخیر و تقطیر

انگشت هایی که یک روز، 

                                             مثل قلم ... جوهری بود... 

 

+ تاریخ دو شنبه 6 آبان 1398 ساعت 15:27 نویسنده مرد خـــــاکـــــستــــــرے |

وقتی که تنها می شوم

تنها دوستانم ستاره ها می شوند...

و سازی که سوز صدایش

تا کلان شهر های احساس می رسد...

ما آدم ها چه زود تنها می شویم

و خود و خدای خود را

به فراموشی می سپاریم...

+ تاریخ دو شنبه 12 اسفند 1392 ساعت 12:32 نویسنده مرد خـــــاکـــــستــــــرے |

وقتی که تنها میشم...

تو رویایی که وجود نداشته...

تیک تیک ساعت...

تنها چیزیه که آرومم می کنه...

به امید اینکه زمان بگذره...

به امید اینکه همه چیز بهتره میشه...

به نام اون زمستونی

که سرماش...

خاطره های جامونده از ذهنم رو...

رو تموم اجزای بدنم به لرزه در می اورد...

به نام اون قلمی

به نام اون جوهری

که تنها همدم من تو روزهای بی کسی

مرحمی رو تن زخمیم میشه...

به اون دنیایی که

توش غریب و تنها موندم...

و به نام اون نغمه ای

که در ذهن متلاطم من

آتیشی تو وجود خستم میشه...

که هر شعلش...

دنیایی رو که با حسرت...

ساخته بودم...

به باد خاکسترها و فراموشی سپرد...

و من...

تنها...

با تنی زخمی...

از واژه های خاکستری اغوا شدم...

به اغما رفتم...

و در دنیای خودم

از خاکستر شدم...

+ تاریخ سه شنبه 21 آبان 1392 ساعت 21:28 نویسنده مرد خـــــاکـــــستــــــرے |

آن گاه که ناقوس تنهایی به صدا در می آید...

آن گاه که یک بیگانه آواز نابودی سر می دهد...

آن گاه که خیال بر سیطره ی ذهن غالب می شود...

 همگان در دنیایی غریب خاکستر می شوند...

 

+ تاریخ جمعه 17 آبان 1392 ساعت 20:24 نویسنده مرد خـــــاکـــــستــــــرے |

صفحه قبل 1 صفحه بعد